کمی خنده - اوج
سفارش تبلیغ
"برای رسیدن به اوج نخست باید عمق را کند و کاو کرد"
  • هم طناب ( شنبه 89/5/9 :: ساعت 11:25 صبح)

     

    آشار بیشه-لرستان,درود 

     یک روز یک زن و مرد با ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنن. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ...

    وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، راننده ی خانم بر میگرده میگه :
    - آه چه جالب شما مرد هستید!
    ببینید چه به روز ماشینامون اومده !
    همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
    این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

    مرد با هیجان پاسخ میده:
    - اوه … "بله کاملا" … با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

    بعد اون خانم زیبا ادامه میده و میگه :
    - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !

    و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.
    مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
    زن هم با کمال خونسردی درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

    مرد می گه شما نمی نوشید؟!
    زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب میگه :
    - نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !

     نتیجه اخلاقی : آقایون عبرت بگیرید و بترسید از مکـر زنان!

     

       دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
    عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
    داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
    دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
    هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خارج کند.
    داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم ســــم نبود بلکه ســــم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

    نتیجه اخلاقی :
    دل چو به مهر تو مصفا شود، دیگر از آن کینه سراغی مباد!





    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    استفاده بهتر از زمان در سوئد
    کمی خنده
    مرا کسی نزاد.خدا زاد!
    سالگرد زنده یاد حسین قلی خانی
    نجوم
    بهار...
    دوست داریم !!!!
    من می تونم !!!!!
    [عناوین آرشیوشده]